حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))

کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات..
توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند.
گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه.
چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم.
چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی را
که سر سوخته اش به حالت عصا در آمده را سالم نگه میدارد

 

 و یکی را کوچک ..کوچکتر میکند.
میگم اگه قبول نکردنش باید چه کار کنیم..ها مجید باید چه خاکی تو سر مون بریزیم.
نگران نباش مجبورن مگه دست خودشونه که قبول نکنن.
بچه چیزی خورده حسابی حواست بهش باشه.
آره بابا همین یک ساعت پیش براش کالباس بردم گشنش بشه همشو میخوره.
چوب کبریت ها را به آرامی تکان میدهد..و کنار سوراخی کوچک گوشه ی اتاق میبردو
روی زمین دستش را ضربدری میکند و مدام از کنار هم عبورشان میدهد.
مورچه های ریز و بالدار یکی یکی از آن روزنه خارج میشوند و از روی پایش عبور میکنند..
چوب کبریت ریز را از کنار آن روزنه ی کوچک داخل میکند و بیرون میکشد و دو چوب
کبریت دیگر را کنار آن قرار میدهد

 

 و آرام آرام آن سه دانه ریز..متوسط..بزرگ..را حرکت میدهد.
به گوشه ای میبردشان و از روزنامه ی نصف شده ی

 

 رنگ رو رفته ی گوشه ی اتاق تکه ای میکند
و کوچک و کوچکتر میکند و روی چوب کبریت ها قرارشان میدهد.
برو یه سر به بچه بزن ببین داره چکار میکنه.
توهم یک زنگ بزن دوباره باهاشون صحبت کن.
نزدیک اتاق میشود..در را باز میکند.نگاهش به کالباس های تغییر رنگ داده که می افتد
ابروهایش را در هم میکند.
خاله چرا نخوردی کالباساتو ضعیف میشی ها بخور آفرین ..
اصلا برات تخم مرغ درست میکنم دوست داری.
سرش را به سمت سقف بالا میکند و باز خیره میشود به زن که مدام حرف میزند.
در اتاق را می بندد.
نمیخوره مجید هیچی نمیخوره عجب بچه ی عجیبی اینجوریش رو ندیده بودم.
پس تو اینجا چه غلطی میکنی
من به تو پول نمیدم که بگی نمی خوره برو هر جور شده یه چیزی بهش بده
بخوره باید بچه سر حال باشه میفهمی.
چند تکه کوچک از کالباس میکند و روی تکه کاغذ قرار میدهد و چوب ها را کنارشان.
و تکه ها را روی چوبها میگذارد و بر میدارد
که با باز شدن در همه را به زیر تخت میکند و یه گوشه
آرام میگیرد.بیا دختر ناز و قشنگ برات ببین چی آوردم تن ماهی خوشمزه.
با کم محلی دختر بزور لقمه میگیردو دهنش میکند

 

 صدای گریه اش مرد را به اتاق میکشاند.
چکار میکنی احمق خفش کردی ببینم بچه رو تا فردا...
چی میخوری عمو برات برم بگیرم.
بازم جوابی نمیدهد و سرش را پایین می اندازد.
مرد تلفن را بر میدارد و شماره می گیردئ و مشغول صحبت کردن میشود.
مدام گوشی را دست به دست میکند و با قلمش شماره و آدرس یادداشت میکند.
زهره...زهره کجایی..کدوم گوری هستی چرا جواب نمیدی.
قهر کردی بابا من فشار عصبی رومه بخدا منظوری ندارم ببخشید که باهات
تند صحبت میکنم.
زن سرش را بالا میکند و به چشم های مرد زل میزند.
خب حالا چکار کردی باهاشون صحبت کردی.
آره قراره بفرستیمش سوئد پیش رضا و نرگس.
بهتر از اونا رو سراغ نداشتی آخه این بچه چه گناهی کرده که باید بره زیر
دست اون نرگس.
باز فضولی کردی آخه به تو و من چه مربوطه ما واسطه هستیم فقط همین نه بیشتر.
برو بچه رو آماده کن باید بریم ..یک سه و چهار ساعتی باید یکسره رانندگی کنم.
بچه را از جایش بلند میکند و کیف کوچکی

 

 را به همراه یک ساک نصفه و نیمه از لباس برمیدارد..در متحرک 
پارکینگ کوچک به بالا میرود.
از اون عقب آبمیوه و کیک رو بده بچه بخوره.
خب خاله جون حالا اینارو بخور تا قوی بشی.
به آرامی میخورد و سرش را پایین می اندازد ..به سرفه می افتد و دوباره میخورد.
شب فرا رسیده است..اتومبیل را کنار جاده پارک میکند.

 

اتومبیل دیگری با چراغ دادن به آنها و جواب 
گرفتن با همان رمز نزدیکشان میشود بعد از کلی صحبت

 

 بسته های اسکناس را تحویل میگیردو بچه را سوار میکند.
دخترک با دیدن جعبه پیتزا لبخند میزند و اتومبیلی که در پیچ و خم جاده ناپیدا میشود.

 


داستان کوتاه-((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

دوفنجان قهوه ی سرد

دوفنجان قهوه ی سرد

 

یک میز کوچیک با یک شیشه گرد و عکسی از قهوه..دوتا شمع سفید که آب شدنشون باعث شده دوتا تپه ی سفید کنار شمع خودنمایی بکنه همش بخاطر اینه که من با یک دوست قدیمی بشینمو صحبت بکنم.سالهاست ندیدمش یعنی حدود ده و دوازده سال پیش تو فصل زمستون با هم خداحافظی کردیم اون قرار شد بره پیش پدر و مادرش اونور و من هم قرار شد براش نامه بنویسم.ولی راستیتش تو همه ی این سالها سه تا نامه براش نوشتم اونم یاد آوری خاطرات بود.خیلی وقته دلم می خواد بشینم با یک نفر صحبت کنم.ساعت 30/5 دقیقه وقت قرارمونه الان ساعت 30/6دقیقه است دیگه دارم میرم هر چی موبایل خاموش تو این نیم ساعت تحویل من داده رو قراره بهش بگم تا یکمی خجالت اونو بکشه اینورتر.همینطور که به طرف در اصلی میرم یکدفه احساس میکنم که خب درسته تو این ده سال سه بار نامه براش نوشتم اما بجاش هفت مرتبه بهش تلفن زدم البته به غیر از این هفت تا یا کمتر دفعه بقولی..همینو که میگم دلم آروم میگیره همینجوری الکی.....یکی گوشمو قلقلک میده برمی گردم خودشه عجب جوون مونده ناقلا بجایی که موهاش بریزه دوبرابرم شده فکر کنم شامپو خارجی میزنه یا با موز ویتامینه میکنه که اینقدر درختای سرش برگ دادن.میگم سلام...میگه هل لو.میگم چرا حالا هل لو .میگه پس چی بگم الو.مثل همیشه چند تا شوخی بی مزه با هم میکنیم که حال هر دوتامون بهم بخوره مثل قدیما...یا تا اینکه بفهمیم چقدر خنک هستیم و دیگه اصلا کولر گازی برای چی تو این هوای به ظاهر گرم ولی در کافه سرد.میشینیم سر میز شماره ی 10 از هفت تا میز..نمی دونم شاید صاحب کافه یا بقولی کافی من اینجا خواسته تست هوش بزاره تا ببینه کی میاد و اینقدر الافه که بشینه به جای اینکه با تست خودش وراجی کنه و از اینکه امروز چقدر هوا گرمه و تو چقدر خوشکل شدی امشب حرف بزنه..بشینه و میزای به ظاهر تمیز اینجارو بشمره و از آخر این شمارش بفهمه که این میزا ده تا هستن یا هفت تا پس حتما یک جای کار ایراد داره یا بر عکس اینجا اونجایی نیست که همه فکر میکنن.یکجور خاصی شماره گذاری شده که کسی نفهمه اون یکی میز شمارش چنده تا اینکه همه سرشون به کار خودشون باشه و کسی فضولی نکنه تا ببینه اون آقا کافی من داره چی به خورد شون میده و قراره چقد تیغ بزنه اونم نه تیغ خارجی بلکه تیز تیز اونم بدون اعتراض و از سر کلاس تو کلاس و ضایع نشدن با لپ های  قرمز شده بگه هزار تومن هم مال شما برای سرویس خوبتون و بای بای.اونم بگه وای وای چجوری گوششو یا گوشتشو بریدم و باز بگه آخ انگشتم برید و از این جور حرفا دیگه.الانم نشستم زل زدم مثل این صحنه های رمانتیک به دوستم و اونم دستش تو دماغ عمل کرده ی خوش فرمشه و داریم همدیگرو یکم یکم کم کم نگاه میکنیم  ببینیم آیا من زودتر میگم تو چقدر ماه موندی یا اون میگه تو چقدر ماه موندی البته ماه که نه ولی فکر کنم لامپ کم مصرف بگم بهتره چون سعی کردم از همه چیز کم مصرف کنم تا زیاد پیر نشم و اونم از همه چیز زیاد مصرف کرده که یکوقت نگن یارو رفت خارج از رده خارج شد و پشت سرش بشینن و خدایی نکرده یکوقت حرفی نزنن یا بزنن.

هم میام حرف بزنم که اون سر صحبت رو باز میکنه..راستیتش میخواستم بهش بگم دلم برات تنگ شده دوستم..میخواستم ببینمت اما نتونستم بین ما یک کوه و یک دریا و یک پل فاصله افتاده میدونم برای همینم هست که برات اس ام اس می فرستم. که اون گفت راستی زن گرفتی .با گفتن همین حرفش برفهای کل کره زمین کلی ریزش کردن.گفتم زرنگ تو چی..گفت مثل اینکه تو ایران رسم شده که هر کی سوال کرد باید جوابشم خودش بگه.خیلی به نظرم این جمله ی کوتاهش فلسفی بود ولی در جواب این سفسطه ی به ظاهر نرم گفتم نه اگه منظورت زرنگیه که اصلا ولی در کل من زن نگرفتم یعنی اصلا زن کجا بود که من بگیرمش یا هر چی که همه میگن بقولی کی به ما زن میده منظورم بود.اونم گفت ولی من ده تا زن گرفتم و همشون خارجی هستن اونم اصل اصل.

گفتم ولی من کپی اصلشم گیرم نیومد.مثل اینکه دلش آروم شد و تا حدودی عقده ی کتک خوردناش تو بچگی رو از من اندازه ی یک قطره پس گرفت. گفت راستی اتومبیل شخصی تو چیه با همین حرفش بود که بازار بورس کلی بالا و پایین شد و به نظر حرف منطقی یا بی منطقی زد و من گفتم شخصی نیست عمومی اونم شلوغ فکر کنم منظورمو گرفت که گفت یعنی چی شلوغ مگه شریکی گرفتی که فهمیدم حسابی مخش شوخی نداره یا در کل تاب داره اونم خالی خالی.گفتم عشقی بابا اتوبوس منظورمه اونم خط شلوغ اونم ایستاده.که گفت ولی من دوتا دارم یعنی یک دونه بنز و یک دونه هم گفت که اسمش خیلی سخت یعنی یکجورایی قیمتشم سخته و در کل کار سختی بهش فکر کردن.در کل فکر کنم منو آورده اینجا تا حسابی خودشو بتکونه یا بترکونه و در کل گرد گیری سالها نبودنشو یکجا اونم روی من بدبخت پیاده کن ه.گفتم که حسابی بچه ی با جنبه ای بود و الانم حسابی بی جنبه شده فاصله ی طبقاتی اون رو خرده بورژوا کرده و منو کیسه بکس اونم حسابی تو خالی از پر و کاه و هر چی که تو اون پارچه ی برزنتی مانند پر میکنن.بعدشم مثل مسابقه ی بیست سوالی ازم پرسید بابات زنده است یا انا الله راجعون شده که گفتم گزینه ی 2 صحیح است و اونم بجای اینکه نمره بده و جایزه گفت خاک سرده که فکر کردم یک لحظه میگه خاک تو سرت که بازم خاک تو خاک اشتباه شد و اصل حرف اصیل بود و اصل اصل بود.گفتم نه اتفاقا جای ما خاکش گرمه و همچین میشینه که ریشتو میزنه و حسابی خلاصه گرم گرم.

همچین گرم گفتگو بودیم که یادمون رفت سفارش بدیم و من پیش دستی کردم و با دست مثل این پولدارا گارسون رو صدای صامت کردم.

یک تیکه چوب برامون آورد اولش فکر کردم حتما میخواد آثار هنری خودش رو نمایش بده که در کل بازم اشتباه کردم و قرار بر این شد که از داخل که نه ولی از اول اون چوب ما دوتا فنجان قهوه ی ترک و فرانسه سفارش بدیم.اینبار من پیش دستی کردم و گفتم راستی پدر و مادر تو زنده هستن که با گفتن این حرف من حسابی سر حال اومد و گفت آره بابا پدرم که زده تو کار انرژی درمانی  و مادرم هم زده تو کار یوگا البته کنار کار کارخانه و پرورش قارچ.سریع سر جمع کردم دیدم نه بابا حسابی ایده تو ایده شده و عجب مخی دارن اینا که چقدر به فکر یوگا و انرژی هستن و دمشون بی خطر..آفرین.صد آفرین و حتما یک هزار و سیصد تا آفرین.

گفت بالاخره من نفهمیدم تو آخه با این همه بدبختی که داری یعنی...و شروع کرد بدبختی هامو شمردن و گفت..زن که نداری..بچه هم که نداری..خونه هم که نداری..ماشین شخصی هم که نداری..و باز گفتم اگر میخوای تکمیلشون کنم بزار بقیشو خودم بگم گفتم درسته من یک آدم بدبخت هنرمند هستم که گفت مگه هنوز می نویسی که گفتم نوشتن فقط مسئله اینه که نتونستم کاری کنم که نوشته هایم بشن قوطی یا توی دو جلد حالا نه خیلی شیک و نه خیلی ساده یا بهتره بگم شدن تا حدودی شجره نامه ی من و تا حدودی هم رنجنامه هایم.بخند من بخند یا تو ببین مجانی من جون بکنم اجباری..شدن.راستی تو چکار کردی سوال بعدی من بود که گفت من همشون رو سر و سامون دادم و فرستادمشون خونه ی چاپ.که گفتم بابا تو دیگه کی هستی دست خودتو از پشت بستی.گفت حالا با این اوضاع وخیم روحی و جسمی و کلی عقب ماندگی بازم میگی این کشور رو دوست داری و این همه ازش دفاع میکنی.اینجا بود که گفتم بلند بلند تو ذهنم کجایی قیصر کجایی قیصر تا منفجرش کنم این رو آخه خیلی قضیه ناموسی شده بود.گفتم درسته که من هیچی ندارم و سالهاست به عشق همین مردم کار کردم اما یک وجب از کویرشو به همه دنیا نمیدم.که گفت این شعاره گفت تو که هیچی از این خاک رو که نتونستی خونه کنی واسه خودت تو که هنوز شخصی نداری و عمومی سوار میشی تو که زن نداری بچه نداری حقوق نداری کار از این خاک نصیب تو نشده بنزین نمیزنی ...پول رسیده از خاکتو باید بدی واسه ی استفاده نکردن هات نمیتونی وضع پزشکی جسمی و روحی اون دوندونای بیچارتو که اینجا بود که فهمیدم حسابی دندونای ما رو دید زده و آمارشون رو داره و بین حرفشم گفتم حتما میخوای بگی بیمه نداری یا هزاران زحمت میکشی و همه میگن یارو دیوونه هست یا هزاران کار مثبت میکنی و همه میگن این دیوونه هست گفتم نگاه کن من هیچی ندارم و اصلا مصیبت داره حال من و سینه زن میخواد حالا بگو تو که همه چی داری و فول فول هستی آیا مردم دوستت دارن یا نه گفت ای رفیق بیچاره من تو مردم رو نشناختی و گفت من با همین پول تونستم کاری کنم که بجای اینکه من به ایستم و اونا بگن من دیوونه هستم من بلایی به سرشون آوردم که همه ی اونا بهم میگن آفرین خدا پدرشو بیامرزه و هزار دعای خیر برام میکنن در حالی که من فیلم سرشون پیاده میکنم و هزار تا کار دیگه با همین پول میکنم چون مردم عقلشون تو چشمشونه دوست من. وقتی گفت چکارهایی کرده و با همین پول کثیف محبوبیت بدست آورده و جنایت کرده کلی تو فکر رفتم آخه جنایت فقط این نیست که تو آدم بکشی و بلکه بدتر از کشتن رو برام گفت.خواستم بگم خدایا شکرت که خجالت کشیدم از خودم بی پولی یا پولداری مسئله اینست.به فنجون های سرد شده و قهوه های ماسیده نگاه میکردم فکر کردم فال من مثل سراب و قصه های ناشنیده و فال اون همش پر شکر اما خاک اونم پر از خاک سرد و آدم هایی که چال شدن زیر اون همه شکر و خاک اونقدر به همین موضوع فکر کردم که دیدم شاید حالا ما نه این دنیا رو داشتیم و نه اون دنیا رو ولی حداقل به این نتیجه رسیدیم که دنیا دست کی هست و کی چکار کرده و کی چکار نکرده مثل همین قهوه های سرد که هیچی نه از گرمی اون فهمیدیم و نه از سردیش و ظرفشویی و چاه که قهوه ها رو میخوره حتی سرد سرد.

................داستان کوتاه-دو فنجان قهوه ی سرد.........نویسنده-حسام الدین شفیعیان

تیرماه سال 1390

تلخ و شیرین

بنام خداوند بخشنده و مهربان

((تلخ و شیرین))

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود.
خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی..
رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد .
.دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک
با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود.
ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا
اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه
وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم.
ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم..تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم.
آخه اونا چند تا خونه بالاتر از ما می شستن.اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم برخورد کردیم 
هنوز فحشی که به من داده بود رو یادش نرفته..
زل زده بود و ابروهاش و تو هم کرده بود ..یک دستشو به کمرش زده بود
و یک دستش هم نون هاش و بقل زده بود ..مردتیکه دست و پا چلفتی
احمق..بازم مثل همون روز زدیم زیر خنده ..آره همون روزم بعد از اینکه حسابی حالم رو گرفت خندش گرفت.
هیچوقت نمیتونه صد در صد جدی باشه
یعنی اگرم بخواد ادای آدمای جدی رو در بیاره بازم باید بخنده.اصلا یکجورایی از همین اخلاقش بود که خوشم اومد.
از آدمای صد در صد درگیر و سخت گیر الکی بدم میاد اون خودشه بدون هیچگونه اضافات و نقش بازی کردن صاف صاف.
سفارش دو تا قهوه دادم ..شیرین گفت من کاپوچینو می خورم.خندم گرفت ..ولی تو خودم خوردم و به دور ور نگاه انداختم ..
همیشه وقتی از چیزی خندم می گیره باید حواسم رو پرت کنم والا حتما طرف مقابلم میفهمه که به اون خندیدم.
دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم و تا می تونستم قانون شکنی می کردم
یک نوع لجبازی با اسم قانون داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
این لجبازی از زمانی شروع شد که 15سال داشتم و تازه به کفتر بازی رو آورده بودم و حسابی هم به کفترام خو گرفته بودم و خیلی 
دوسشون داشتم.همه دنیای من خلاصه شده بود تو همون ده تا دونه کفتر..ولی یکی از همسایه ها برای اینکه هیکل چاق و موهای هفت رنگش
رو نبینم ..که اونم زمانی دیدم که با دست هی بهم اشاره میکرد که از بالای پشت بام برم پایین.که یکوقت ماه شب چهارده روئت نشه
و همه یکوقتی نبینن که این ماه چرا اینجوری آفت زده.پاسبون خبر کرد و تمامشون رو بردن ازم تعهد کتبی گرفتن که دیگه کفتر بازی نکنم.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود.از کنارش که رد شدم همینجوری که زیر چشمی منو نگاه میکرد بهش متلک پروندم.
اونم با حاضر جوابی جوابمو داد و چند تا بدترش رو به خودم گفت.یکجورایی کم آورده بودم در مقابل زبون همه فن حریف اون..
شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش می کنه..رد رژلب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه.یه نیم نگاهی به من می کنه.. خیره
بهش نگاه می کنم همچین که سرش رو می اندازه پایین و با ناخوناش بازی می کنه.انگاری مثل گذشته ها دیگه دوست نداره زیاد 
نگام کنه و مثل وقتایی که زل میزد به من و میگفت برام بخون دلتنگی کنه و منم براش بخونم .حالا دیگه مدام باید صدای زنگ گوشی 
خودش رو که مثل پارازیت رشته ی افکارمو بهم می ریزه رو با رد تماس طبیعی کنه.
دیگه لاک قرمز نمی زنه..عاشق رنگ قرمز بود.پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.و با چه هیجانی همیشه میگفت
که رفته و چی خریده و از من نظرمو درباره ی رنگش می پرسید که خوشم میاد یا نه..که همیشه میگفتم آره قشنگه.
بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد.مادرش هم خانه داری می کرد.زن خیلی مهربون و نگرانی بود
البته علتش هم برادر شیرین بود که مدام دعوا میکرد و مادر بیچاره که در غیاب پدر باید جواب شاکی های اونو میداد و ازشون رضایت 
میگرفت.پدرش هم وقتی که می اومد یا بساط منقل و دودش برپا بود و یا عرق خوریش.یکجورایی تو خودش حال میکرد زیاد با کسی رفت
و آمد نداشت..یا تو جاده بود و همیشه هم که پیش خانوادش بود یا خمار بود و یا با مادر شیرین بحث میکردن و صداشون تا خونه ما میومد.
پدرش هر چی از دهنش در می اومد به زن بیچاره میگفت.برای همینم بعضی موقعا پشت سرش آب نمی ریخت.
هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد..ازش پرشیدم که شوهرش چه کاره ی..مکثی کرد و با کمی تعمق من من 
کنان گفت راننده کامیون..معلوم بود که داره دروغ میگه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود رو به من گفت.البته هنوز این خصلتش رو از دست
نداده که اگه تو دلش غم وغصه ای باشه باید حتما با گریه کردن همراهش کنه و خودش رو تخلیه روحی کنه..گفت شوهرش اعتیاد به مواد مخدر داره 
اونم شیشه و باز زد زیر گریه و با گوشه ی دستمال اشکای سیاه شده ای که انگار دنبال بهانه ای بودن تا سد رو بشکنن و مثل سیل سرازیر بشن رو 
پاک میکرد.از اینکه مدام به بهانه های مختلف اونو میزده و ازش میخواسته به خاطر اون لعنتی تن به خواسته های کثیف اون بده.
اینجاش یکجورایی من هم کنترل خودمو
از دست دادم و اشکامو غافلگیر کردم و زود پاکشون کردم ولی شیرین فهمید
و سرش رو دوباره پایین انداخت منم با خیال راحت
راهشون رو باز کردم و قطره قطره که میخواستن زیاد بشن با دستمال خشکشون میکردمو انگار نه انگار که منم دارم با اون میشکنم
و نگاه هایی که دیگه حوصله ای برای عاشقی نداشتن.و در غم فرو رفته و به زمین و فنجان دوخته شده بودند.
و اینکه بالاخره با هزار مصیبت و بدبختی تونسته با پول راضی کنه شوهرش رو که طلاقش بده البته با پول یک پسر مایه دار
که عاشقش شده بوده.و البته اینکه بعد از مدتی سوءاستفاده و قول دادن های الکی که برای ازدواج داده زیر همه چیز زده و شیرین و ول کرده.
همیشه روز آخری که بی خبر گذاشتن و رفتن از جلوی چشمام مثل یک کابوس رد میشه مثل یک فیلم کوتاه.به خاطر دعوای برادر شیرین و 
فرار کردن از دست شاکی ها و پدری که انگار نه انگار که خانواده ای داره مثل اینکه تو شهر دیگه یک زنی رو صیغه کرده بوده و بی خیال 
اینا شده بوده و گاهی که خیلی دلش میسوخته خرجی میفرستاده.
از کافی شاپ اومدیم بیرون ..شیرین روژش و در آورده و دوباره به لبهاش کشید ..
از من خداحافظی کردو کنار خیابون ایستاد.به اولین کوچه
که رسیدم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم.چند ماشین جلوش توقف کردن
بالاخره سوار یک 206شد.راننده دور زد من همچنان
شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان


((رویای پنهان))


Image result for ‫حسام الدین شفیعیان-رویای پنهان‬‎

صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس

نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن

را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن

گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم

جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم

که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده  به آرامی نزدیک

آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک

های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز

چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم

می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد

چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند

عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم

هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی

مشکی در گوشه قاب عکس.

 

داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386

/زمانی برای مرگ اسبها/

کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی  پتوی چند تا کرده اش گذاشت

که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد.

از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی

دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف

زمین آرام گرفت.

مینیاتوری با گچ خشک شده و آسمان صاف  با ستاره هایی که دورو نزدیک می شوند.

و تابلویی از رقص اسبها .با صدای سوت سروان فرخی به خودم آمدم ..سقف سرجایش بود و

بال های پروانه ای شکلش مدام پی هم حرکت می کردند و گرمایی که با آن بالها قصد بهتر کردن

وضع را برایمان فراهم نمی کردند.چشم در چشم سروان دوخته بودم که درست مقابل اسبها با حرکات

دستش آنها را بالا و پایین می کرد آنقدر که دیگر نه تابلویی دیده شد و نه مربی ای و نه اسبی و آینه ی

شکسته ی میخ کرده به دیوار و خاموشی.

پوتین هایم در تاریکی همانند زرافه هایی در نظرم جلوه کرد که قصد فرار کردن داشتند چون اسبها رم

کرده بودند و از تاریکی ترسشان برداشته به سمت در هجوم می بردند و زرافه هایی که به اینور و آنور

می رفتند.ببر زیر و رو شد و با باز بسته شدن لبهایم که بالا و پایین مدام می رفتند آرام شدند و دیگه سرم

را تکان ندادم آنقدر که خوابم برد.

از خواب بیدار می شوم بویی مجبورم می کند که بیدار شوم .بینی ام درست به جوراب  سیاه و سفید شده ای

چسبیده که به سمت سفیدی و گاهی به سمت سیاهی تغییر وضع می دهد.از سمت زمین به سقف تغییر دید

می دهم با شنیدن صدای سوت ..زرافه ها را جفت می کنم و مثل اسب سرکشی خودم را به محوطه می رسانم.

سروان فرخی چشمانش را با دست نوازش می کند تا دیگر ریز نباشند ..لحظه ای از خود بی خود می شوم درختان

انگشت شمار محوطه انبوه می شوند و دوباره انگشت شمار صدو نود و نه منهای صد و نود را در ذهنم سریع حل

می کنم تا به واقعیت تبدیل نشوند و همان باقی مانده را انجام می دهم تا پاهایم روان بشود همیشه تنبیه داده شده را

سریعتر از دستور حل می کنم تا مجبور نباشم به اجبار تنبیه شوم.

دویست بار عباس بشین پاشو رفت چون بنده خدا همیشه توی معادلات ضعیف است و همیشه اشتباهی همه چیز را در

ذهنش حل می کند.کاش می تونستم بدونم چی رو همیشه اشتباه می گیره اینجارو یا معادلات رو شایدم همه چیزو در کل

فکر کنم اشتباهی اومده اینجا..خدا به خیر کنه این اگه جنگ بشه می خواد چکار کنه حتما اشتباهی بعضی چیزا رو می گیره

خدا به همه ی ما رحم کنه که باید با این کفتر چاهی مدتی رو زیر یک سقف وسیع بگذرانیم.

یقلوی بدست منتظر بودیم تا یکی یکی نصفی نصفی از ته دیگ کم شود و خوراکها تمام شوند.خوراک سیب زمینی و هویج

و چند چاشنی دیگر منکه وحشتی در آن ندیدم.البته به چند نفری در کل نساخت و حالشان را دگرگون کرد یک نوع حالت مستی

از خراب شدن وضع کنترل همه چی.همچین بعد از هفشت ده دفه ای رفتن و آمدن به خودشان آمدند و از اینکه به این نوع غذا ها

هنوز عادت ندارند را بهانه ای کردن تا بقیه نگند اینا معدشون مامانیه.در کل بهم ریخته بودند و بعد از مستی اجباری تازه داشتن کنترل

خیلی چیزاشونو بدست می آوردند دیگه همه چیز آرام و خوب شد تا همه رفتیم آسایشگاه می دویدیم تا در تختهایمان آرام بگیریم و سمفونی

قیج قیج.ها ها ها ها .ه ه ه.با رقص آرام اسبها که دوباه رام شده بر تابلوی دیوار خودنمایی می کردند.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<< 

همه در صف های منظم به راه افتادیم و اسلحه هایی که قنداقشان سر و صدایی به راه انداخته بود که سروان را مجبور کرد تا بگوید

که پافنگ و بعدش هم به همه استراحت بدهد آنهم از سر مجبوری تا فرمان اصلی صادر شود.از طریق چند فیش فیش و کمی

حرف به صورت رمز فهمید که باید به همه دستور بدهد که همان راهی را که آمده اند برگردند چون وضعیت عادی شده و خبری

هم از هیچ درگیری و تهاجم نیست و همه برگشتیم.

نگونفنگ کردیم و پا مرغی رفتیم تا آشپزخانه از قضا غذا هم مرغ بود آنهم با دو تکه نان.

شب که خوابیدم بعد از این همه سال به خوابم آمد اصلا انتظارش را نداشتم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که بشود رویای چند ساعته ام..

دوباره همان لباس سفیدش را به تن کرده بود مثل همیشه مدام میگفت بیا منو بگیر تا می خواستم بگیرمش دوباره گمش می کردم.

با صدای سوت دوباره فهمیدم که همه ی خوابی که دیدم یکجورایی ربط داشته با همان جورابهای سیاه و سفید شده که فعلا قصد

نداشتند سیاه سیاه بشوند در دستم لنگی از آن را گرفته بودم و می کشیدم خیالم نداشتم ولش کنم می ترسیدم فرار کند نمی دانم چرا

همیشه به پا یا سر من چسبیده عباس است کاریش هم نمی شود کرد همان کفتر چاهی خودمان با آن شکم برآمده مثل این زنایی که

وقت زاییدن فقط شکمشان اینجوری می شود مثل خاله که همیشه در حال زاییدن است و مثل عباس.

عباس در کل سه ماهو بیست روز خدمت کرده و در همین مدت ..سه ماه و سی روز اضافه خدمت خورده است در پرونده اش در

نهایتش فکر کنم با سی سال سابقه ی خدمت وظیفه بازنشسته شود و حتما تا اون موقع از درجه ی گروهبانی به سرباز صفری نائل

خواهد شد که این خودش یک نوع پیشرفت به حساب می آید البته صد در صد در نوع بخصوص خودش.

بالاخره روز موعود فرا رسید همه مسلح به کلاهخود و سپر و سرنیزه به راه افتادیم یک نوع رزمایش جنگ با دشمن فرضی

برای آمادگی با همه نوع نمی دونم چی چی دشمن اه بازم یادم رفت شایدم همان صدام سابق با کلی تانکو مسلسلو گلوله و توپ

که حالا باید فرض کنیم که قراره یکی مثل اون بیاد و همه رو معطل خودش کنه منکه حسابی از این جور جنگا حال می کنم

فرضی فرضی می زنم خواهر مادر عباسو با چند تا شلیک پشت سر هم اونم صد در صد فرضی می یارم جلوی چشماش

آخه بد کاری می کنم تو این گیر و دار ملاقاتی فرضی می یارم براش درست چهار تا شلیک پشت سر هم و سه ماه هم اضافه

پشت سر بقیه ی ماههای سپری نشده ولی مدام می گفت خواهر مادر و بقیشم می گفت خواهر مادر...و تف می کرد منم

اصلا انگار نه انگار که می شنوم خودمو زده بودم به یک خر کنار جاده که بازم قرار بر این شد که 24 ساعت بازداشتی

بکشم تا یادم بماند که شوخی نکنم در زمان جنگ اونم با دشمن فرضی.

24 ساعت بعد از تحویل تجهیزات تشریف بردم بازداشتگاه ..یک دست لباس آبی رنگ..خیلی بهم می اومد.به اتاق خاطرات

وارد شده بودم مسئول بازداشتگاه هم سروان فرخی بود مرد نسبتا محترمی بود و کلی از اینکه سربازا اینجا رو با مدرسه اشتباهی

گرفته بودند حرف زد از اینکه تازه دیوار رو رنگ زدند و باز یک هفته بعد به این روز در اومده جالبتر از تمام حرفاش

قیافه نقاشی شده ای بود که آدم فکر می کرد حتما خودش داده آن را برایش بکشند چون خیلی شبیه خودش داده آن را برایش بکشند

چون خیلی شبیه خودش بود البته با دون دون های قرمزی که اصلا در صورتش نبود و این تنها فرقی بود که بین او و قیافه ی روی

دیوار کشیده شده بود وجود داشت .خیلی زود اومدم بیرون درست 23 ساعتو و اندی.حکمتی بنده خدا تازه داشت وارد اتاق می شد که

من بیرون اومدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم گفت دعواش شده با صورتگر و کلی زدو خورد کردند که البته صورتگر الان

توی درمانگاه بود و اون اینجا.همجارو جارو کرده بودند تمرین رژه همون که خیلی با هاش جور نیستم نمی دونم کدوم آدم عاقلی

به فکرش رسیده که باید حتما پاها آنقدر بالا بیاد که نفر جلوی سری کلاش بپره و یا یک لگد محکم به کمرش بخوره آخه مگه فکر نکرده

که بعضی ها هماهنگی عصبو عضله شون لنگ می زنه بیچاره عباس مدام چپو راست می شد .بعدشم که همه رفتند تا کلی آب بخورند ..

ولی من رفتم  فروشگاه و چایی خوردم کلی هم حال کردم که داغ داغ بخورم اونم چایی تلخ چون قند دوست ندارم.

دوباره احساس کردم درختان انگشت شمار محوطه انبوه شده اند و چشمانی که مثل دو تا مساوی اینور و آنور صورت ها دیده می شدند

دیگه خبری از چشم قورباغه ای یا چشم وزغی و جور واجور و همه مدله نبود فقط مساوی همه برابر بودند.

فین خوخی رئیس کینگ کونگ ها شده بود و من فرمانده رنجرها اونا شمشیر و داس داشتن و ما سر نیزه و ژ3..خودشونو استتار کرده بودن.

گروه ما همه آموزش دیده بودن عباسو.حکمتی و صورتگر که بدجور زخمی بود ولی با این همه پا به پای گروه پیش می یومد و همه با یک

نقشه ی حساب شده در پی فین خوخی بودیم اونا بدون رئیسشون هیچ بودن صدای نفس زدن تند تند چند بیچاره ما رو سر جامون میخکوب

کرد از پشت شاخو برگها فین خوخی معلوم بود داشت چند تا بیچاره ی زیر دستشو بشین پاشو می داد همچین که با هر دفه نشستنو پاشدن

چشماشون تنگترو ریز تر می شد با دیدن ما که بازم باعثو بانیش عباس بود  همگیشون پراکنده شدن و پشت درختهای تو در تو پنهان شدن

که ناگهان با زدن چند تا چاقوی هدف گیری شده عباسو از پا در آوردن عباس قبل از مرگش یعنی درست یک دقیقه مونده بود جونش رو

تسلیم کنه سفارشی ده دقیقه ای رو به من کرد و جالب اینکه با معرفتا این چشم بادومی ها هم ملاحظه می کردن و تیراندازی نمی کردن

از اینکه تو کوله اش کلی بادام خاکی و پسته دارد و همه ی این خوراکی ها را هم به منو بچه های گروه بخشید  و بعدش ناگهان چشمش

به یک جا خیره ماندو  دیگه صداش در نیومد.

000000000000000000000000000000

هنوز داشتم چایی دومو با شکلات می خوردم که فرخی اومد تو فروشگاه و گفت از اینکه موقع آمار اینجا هستم تعجبی نمی کند چون قرار

براین شد بخاطر این تعجب نکردنش من را دور محوطه کلاغ پر و پا مرغی ببرد و برای مزه اش هم کمی سینه خیز و بعدش هم جمع کردن

آَشغالا از روی زمین به نظرم تعجب نکردنش  بخاطر این بود که اصلا اهل این حرفا نیست و در کل خودش را ناراحت نمی کند.

یعنی آدم خوبی است و دارد قوانین را اجرا می کند .حداقل از یوسفی فرمانده گروهان صدر که خیلی بهتره اون هم تنبیه می کنه و هم

عصبانی می شه به نظر من که حقشه دوتا ستاره داشته باشه و خدا کنه که چهار ستاره بشه چون لیاقتشو داره و همچین  می دونه کجا

چکار کنه و چه جایی چجوری جبران کنه و کلی آدمو شارژ کنه اونم با مرخصی.

همینجور که داشتم سینه خیز می رفتم ناگهان به نظرم آمد چند تا موتور سوار به من نزدیک می شوند به من که رسیدند ترمز کردنو

پیاده شدن لباسهای عجیبی داشتن بارانی های مشکی رنگ و کلاه هایی که علامتی بر آن خود نمایی می کرد بیشترش هم به خاطر قرمزی

آن بود که به نظرم آمد.برگه ای از جیب در آورد و به من نشان داد فارسی را کمی عجیب ادا می کردن یکجور خاص زبانی که با

آن آشنایی نداشتم ولی همش موقعی که می خواستم حرفی بزنم می گفتن شتاب منظورشان را نمی فهمیدم ولی به نظرم عجله داشتن

که شتاب در حرفم را و باز و بسته شدن تندترش را که با کتکو سیلی  بود همراه با نشان دادن برگه طلب می کردن ولی من که تند فک

می زدم از طرفی هم آن عکس سرباز شباهت به عباس داشت همان عکسی که همراه با برگه ای مدام جلوی چشمانم می گرفتن..ولی

به کلی تیپو اندامش زمین تا آسمان با این عباس خودمان فرق داشت.آنقدر کتکم زدن که مجبور شدم با دست فرخی را نشان بدهم که یکجا

ایستاده بود درست مثل مجسمه خشکش زده بود.او را همانطور بی حرکت برداشتنو با خودشان بردن منم برایشان دست تکان می دادم.

آنقدر سینه خیز رفتم که بریدم ولی ولکن  نبود تا بالاخره نمی دانم چه شد که بی خیالم  شد و به سمت دفتر فرماندهی دوید آنقدر که در

پشت دیوار ساختمان مقابل دفتر گم شد.بلند شدمو به طرف آسایشگاه  رفتم  صدای آژیر فضای پادگان را پر کرده بود.همجا قرمز شده بود

حتی بلندگوها صدایی آزار دهنده و اعصاب خراب کن که قصد قطع شدن هم نداشت مدام پشت سر هم جیغ می کشید.عباس شیپور بدست

وارد محوطه شد و صورتگر با طبلی بزرگ فرخی هم با شمشیر ..مقابلش یوسفی قد کشیده بود و قصد عقب نشینی هم نداشت چون

گرزی بر دست داشت که همه از دیدنش وحشت می کردن روبروی هم ایستادنو چشم در چشم هم دوختند .با سوت حکمتی اعلام

آغاز نبردی سخت رقم خورد هر دو با چرخ  زدن دور محوطه ی میدان جنگ برای هم خطو نشان می کشیدن و گاهی هم لی لی

می کردن جنگی برابر بین دو جنگجو میدان نبرد و تماشاچی های بی مو که مدام هر دو طرف را تشویق می کردن و معلوم نبود هوادار

کدامیک هستن به هر حال آنقدر دور زدنو به هم نگاه کردن که فشار یوسفی افتاد و نقش بر زمین شد و فرخی هم کلی بالا آورد.

هنوز صدای آژیر در محوطه شنیده می شد آسایشگاه گروهان صدر محل تجمع گروهی از سرباز ها شده بود به سرعت خودم را

به دم در آنجا رساندم و ماجرای جمع شدنشان را جویا شدم.از چند نفری پرسو جو کردم تا فهمیدم چه شده که همه آنجا جمع شده اند

علتش شخصی به نام شاهینی بود که ساعت 12/30دقیقه همان روز به هنگام  بالا رفتن از تخت سکته کرده بود و در دم جان باخته

بود بیچاره..می گفتن فقط هشت روز تا پایان خدمتش مانده بوده.

بیچاره..دلم خیلی برایش سوخت از این بدتر چه چیزی ممکن بود برای شخصی که فقط هشت روز دیگر تا پایان خدمتش  هم بیشتر

نمانده بوده پیش بیاید حتی بدتر از اضافه خدمته چون اونم یکجورایی تو ماه ها یا هفته های آخر مثل چشیدن جام نوشابه ی مرگ

می مونه البته بدون الکل.

************************************************

بالاخره بعد از این چند ماه خدمت خبری را شنیدم که واقعا سختی همه ی این دوران را از تنم بیرون کرد.و آن خبر معافیت از ادامه ی

خدمتم بود کارت معافیت با دوندگی های پدرم جور شده بود.البته کلی آزمایشو کمسیون برگزار شده بودو بعد از یکبار رد شدن و درخواست

دوباره در مورد مغزم بیچاره ام و مدارکو مستندات به این نتیجه رسیده بودن که من بکلی باید معاف بشوم.البته در تحقیقات مخفیانه اعضای

گروه پزشکی معلوم شده بود علاوه برفرخی همه بر این امر که من واقعا مستحق استفاده از این نوع معافیت هستم را شهادت داده بودن..

و همگی با امضای خود به عنوان شاهد عاقل و بالغ بر این حق مسلم من تاکید کرده بودن با این همه سختیه جدایی رو باید قبل از همه

چیز و هر چیزی می چشیدم که واقعا تلخ است.

عباسو بقل کردم و چند تا پشت دستی به پیشانیش زدم که کلی دردش آمد و من خندیدم. و بعدشم صورتگر سعی کردم موقع روبوسی صورت زبرم

را روی زخمش بکشم که دادش در آمد و کلی خندیدم.و حکمتی گلاویز شدیم و ضربه فنیش کردم.و سروان فرخی که به خاطر این کارهایم

قبل از رفتن هفتادو پنج بار مرا بشینو پاشو داد و کلی سینه خیز و کمی پا مرغی و چند تا پوست پفک که باید می بردم و در سطل زباله می انداختمشان

و نظافت آسایشگاه و شستن کف دستشویی و کمی هم ظرف کثیف که باید برق می انداختمشان .و نظافت اتاق فرخی ..همه را که تمام کردم ساکمو

بستمو رفتم بالای تپه ..روبروی اتاق فرخی ..درش بسته بود تمام پادگان صف بسته بودند و به من نگاه می کردن که کم کم داشتم توی پیچ و خم نگاه های

همه آب می شدمو بخارو به آسمون می رفتم.

انگاری همون جا بودم دوباره خاکی بودمو همه رو می دیدم.

 

/زمانی برای مرگ اسبها/نویسنده-حسام الدین شفیعیان/1389-1388