حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

وقتی کلاغ ها سفید می پوشند

امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن  از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.

این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.

مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.

به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/

...

سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن  دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.

پدربزرگت شریف

......................

آلمان 7/2004

..

باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم  میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.

نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.

سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.

زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.

راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.

به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.

/پرستو/

===================================
نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389

مغز متفکر

صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم

به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی

و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال

می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم یک قورباغه است ولی هر چی هست خوشکله اصلا مگه

یک قورباغه خوشکل شایدم اون یک پیوندی با طاووس داره که خوشکل شده..ولش..اصلا از عشقش می یام بیرون

می رم و پنجره رو باز می کنم امروز خیلی روز خوبیه واقعا مخم به کار افتاده حالا باید استفاده کنم باید تا جاداره

فکر کنم به به چه هوایی چه درختای زیبایی چه صدایی داره اون بلبله چقد جیک جیک می کنه اصلا حالم ازش بهم خورد..اون گنجشکه

از همه بهتر می خونه چه..چهچهی می زنه.نگاه کن اون درخت رو مثل درخت کریسمس می مونه بابانوئل رو نگاه چه لباس نارنجی

قشنگی پوشیده داره کنار درخت رو جارو می زنه حتما امسال هر کی کادو بخواد باید یک فصل با اون چوب کتک بخوره..

برم توحیاط یک چرخی بزنم چرا این درو بستن مامان..بابا بخدا نمی خوام برم که دختربازی دیگه از اون قرص ها هم نمی خورم

فقط می خوام برم کله اون بلبله و گنجشکه که اونقدر زیبا می خونند و بکنم می خوام جاسویچی درست کنم اگه باز نکنید به در و

دیوار می پرم ها بازکنیددیگه..من چقداحمقم این در که بازه من چقدر الکی داد می زنم ولش کن اصلا یک سی دی می زارم حالشو می برم

چرا دستگاه ضبط سرجاش نیست حتما کار این دختره عقده ایه حالا خوبه من فقط سرشو شکستم نگاه کن چی لج کرده هم در اتاقمو

بسته هم وسایلمو برداشته اینا خیلی آنتیکن اصلا آخر فسیلن یک تومن پول خورده بود اصلا مهم نیست بی خیالی طی می کنم باباجون

که بیاد می گم یکی بهترشو بخره یادش بخیر دوره دبیرستان چه صفایی داشت اون دوستم رضا واقعا که پسر گلی بود چقدر هی بیخ گوش من گفت

با منوچهر راه نرو چقد تو درسا کمکم می کرد با اون منوچهر هم که همیشه یا پی سیگار یا سی دی یا قرص بودم اصلا مهم نیست چون اگه الان

هردوتاشون اینجا بودند هر دوتاشونو تکه تکه می کردمو باهاش سالاد درست می کردمومی خوردم چی می شد سالاد بچه مثبت با بچه منفی

ویتامینش هم می شود O+وO-اون پسره رضا که فقط یاد داشت نصیحت کنه همش هم حرفای خوب می زد اونقدر از من درس سوال کرد

که من قاطی کردم باز دم منوچهر رو گرم یک پا انرژی مثبت بود پر از هیجان و نوآوری واقعا تو کارای خلاف دانشمندی بود هر روز

یک اختراع جدید می کرد مامان..بابا درو باز کنید داره ساعت یک می شه ها الان مدرسه ها تعطیل می شن می رندها..وای خدا ی من

نگاه کنچه اتومبیل قشنگی در خونه ما پارک کرد شبیه آمبولانسه اون دونفر که ازش پیاده شدن چقدر مثل فیلما می مونند

لباساشونو با هم ست کردن هر دوشون لباس یکدست آبی پوشیدند واستا براشون یک هدیه بفرستم آقا..آقا اینجارو نگاه کنید اینم آب دهن

من یادگاری برای شما..وای خدای من دارند در خونه ما رو می زنند الانه که بیاند حسابمو برسند بهتره از این بالا بپرم ارتفاعی نداره..

وای خدای من مثل اینکه من مردم نگاه کن چطوری سرم به کف آسفالت له شده کجا می برید منو بابا با هاتون شوخی کردم جنب ندارید مامان..بابا

کجایید که دارند پسرتون رو می برند.

 

داستان کوتاه-مغز متفکر-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1385


تاریکی در زمان

فصل اول

پزشکی قانونی/

 

بلند می شوم نمی دانم کجا هستم..مرا در چارچوبی قرار داده اند و تمام لباسهایم را در آورده اند

همان پارچه سفید را دورم می پیچم در بسته است!دری فلزی هر چه داد و فریاد می کنم کسی صدایم

را نمی شنود..هیچ دردی را حس نمی کنم فقط یادم می یاد اون لحظه ای که..دوست ندارم دیگر به خاطر بیاورم

اصلا از فکرش می یام بیرون اینجوری بهتره..در باز می شود بیرون می آیم صدای ناله ای سکوت حکمفرما

در چار چوب قفس فلزی را در هم می شکند به آرامی نزدیک آن در فلزی می شوم در باز می شود صدا از داخل

پارچه ای سفید که به دور صاحب صدا بسته اند می آید.....

مثل شکلات بسته بندی شده..ناگهان ریسمان های دور پارچه تکان می خورد به آرامی از هم جدا می شوند و پارچه ی

سفید دو قسمت می شود هر چه نگاه می کنم هیچکس را نمی بینم همین چند لحظه ی پیش بود که می نالید بر می گردم

با دیدن صاحبخانه شوکه می شوم خودش است همان پسر بچه ببین به چه روزی افتاده بیچاره یک جای سالم تو بدنش نمونده..

از همه بدتر له شدگی روی سرش است که حالم را ناجور می کند به دور خودم چرخی می زنم دیگه طاقت نگاه کردن به سرو ضعش

را ندارم برمی گردم به یک چشم بهم زدن دوباره بسته بندی می شود..می خواهم فرار کنم که ناگهان یکی دیگر از درهای فلزی باز

می شود تخت کشویی به روی غلتک سر می خورد دوباره همان پسر بچه را می بینم صدای خنده هایش فضای ساکت داخل سالن را در هم می شکند

تمام درها گشوده می شوند همه از روی تخت ها ی فلزیشان بر می خیزند و به یکدیگر نگاه می کنند و همه شروع به خندیدن می کنند دور خودم می چرخم

ناگهان دستی را روی شانه ام حس می کنم بر می گردم مردی میانسال را می بینم تمام بدنش پر از بریدگی است..از همه بدتر بریدگی روی گردنش است

پسر بچه را روی کول خود سوار کرده و هر دو در حال چرخ زدن هستند..درهای فلزی به آرامی تکان می خورند و یکدفه به حرکت در می آیند و با زدن ضربه

به زبانه ی قفل بسته می شوند..در فلزی اتاقم را باز می کنند و تخت کشویی ام را بیرون می کشند با همان حالت بسته بندی شده مرا داخل تخت چوبی قرار می دهند..

به دنبال آنها می روم مرا به بیرون از سالن می برند و در عقب یک آمبولانس قرار می دهند..کنار تخت چوبی می نشینم و به آرامی آنجا را ترک می کنم نمی دانم

کجا قراره بریم ولی از اون اتاق فلزی خلاص شدم..یک گشتی دور شهر زدن هم بد نیست؟

بعد از پیمودن مسیر مورد نظر با دیدن تابلوی بهشت زهرا از جایم بلند می شوم..بنده خدا راننده آمبولانس حتما اومده یک فاتحه  برای امواتش بخونه..........

 

فصل دوم/بهشت زهرا/

 

ما که همه ی امواتمون تو شهرستان دفنند تو بهشت جوادالئمه یک بار برای خواندن فاتحه رفتم ولی اینجا هیچکس رو نمی شناسم..بدنبال آنها به راه می افتم مرا

داخل غسالخانه می برند بعد از یک حمام درست و حسابی دوباره بسته بندی شده مرا داخل تخت چوبی می زارند و عقب آمبولانس قرار می دهند آرامش خاصی

بین اهل قبور جریان دارد که ناگهان با رسیدن به اون محل این سکوت تبدیل به یک هم همه..ناله و فریاد می شود کلی آدم جمع شدند  و چند نفری روضه خوان

..مرا به کناری می گذارند دونفر ی با هم  مرا داخل گودی قرار می دهند مادرم بیچاره به سر کله اش می زند با دست خاک را مشت می کند و به سرش می ریزد

..دونفر مشغول ریختن خاک داخل آن گودی می شوند حسابی پرش می کنند و بلوکه ای سیمانی را در آن قرار می دهند و دوباره با بیل کمی خاک می ریزند مادرم

تا ظهر آنجا می ماند..زمان قفل می شود و از حرکت می ایستد.

فصل سوم/واقعیت آن حادثه/

دوباره خودم را می بینم که سرگردان در خانه ی آن پسر بچه هستم با پدر و مادرش روی مبلی تکیه داده اند  و حسابی خوشحال هستند ..با دیدن کیک و شرشره

و بادکنک متوجه می شوم که در یک جشن تولد حضور دارم با دیدن آن شمع متوجه می شوم که تولد هفت سالگی پسرشان را جشن گرفته اند ..پشت پنجره

پاسیو چند نفر ایستاده اند به جمع آنها می پیوندم جمعی از ارواح سرگردان هستند که جهت بر هم زدن جشن به اینجا آمده اند ..ناگهان پسر بچه از جایش

بلند می شود مادر از داخل کیفش یک هزار تومانی به او می دهد با برداشتن چند شیشه نوشابه از خانه خارج می شود دوباره خودم را می بینم که پشت فرمان

ماشین در حال رانندگی هستم نمی دانم چه می شود اصلا متوجه او نمی شوم به سرعت به وسط خیابان می دود فقط لحظه ای احساس می کنم که با لاستیک

های ماشین از روی او رد شدم پیاده می شوم طفل بیچاره زودتر از اینکه من پیاده شوم تمام کرده سرش حسابی له شده با دیدن خون دست پایم شروع به لرزیدن

می کند پدر و مادر پسر بچه ی بیچاره با شنیدن صدای جیغ او خودشان را به سرعت به خیابان می رسانند همه چیز به یکباره اتفاق می افتد  پدرش مرا هل می دهد

حسابی عصبانی است دیگر با خوردن سرم به جدول چیزی به یادم نمی آید..دوباره خودم را می بینم که سرگردان در تاریکی شب کنار قبری نشسته ام بلند می شوم

دوباره صدای ناله ای را می شنوم دهانه ی قبر شروع به لرزیدن می کند به آرامی خاک ها به هوا پاشیده می شوند بلوکه ی سیمانی در هم می شکند سفیدی کفن

پیدا می شود پارچه ی سفید به دو قسمت می شود همچنان صدای ناله و فریاد به گوش می رسد پلاستیک روی صورت را پوشانده است از پشت سر چند نفر مرا به

داخل آن گودی هل می دهند روی جنازه می افتم دوباره بلوکه ی سیمانی به آرامی به هم وصل می شود شن ریزه های آن در هوا موج می زنند خاک داخل گور

سرازیر می شود روشنایی تبدیل به تاریکی و سکوت می شود و من تنها با آن جنازه می مانم بلند می شود پارچه سفید را کنار می زند و پلاستیک را از داخل کفن

بیرون می کشد همان پسر بچه است سالم مثل همان روز قبل از اون صانحه ی تصادف..اینبار می گرید شمعی را روشن می کند نگاه می کنم کیک تولدی را

می بینم ..شمع  را داخل کیک قرار می دهد کیک برش می خورد شمع را داخل کیک قرار می دهد کیک برش می خورد شمع خاموش می شود داخل کیک

پر از کرم می شود و کف ظرف خون دوباره حالم دگرگون می شود بلند می شوم دوباره خودم را کنار همان قبر می بینم هوا روشن شده است با خواندن

فاتحه ای سوار ماشین می شوم دکمه را به سمت فلش می گردانم فضای داخل گرم می شود به آرامی بهشت زهرا را ترک می کنم امروز اولین سالگرد در گذشت

تنها فرزندم را بدون همسرم برگزار کردم اون هم به تنهایی هنوز یادم نرفته وقتی هر دوی آنها را با سمی کردن آن کیک تولد کشتم هنوز صحنه ی جان دادن

فرزندم را فراموش نکردم و اون حادثه تصادف هنوز نمی دانم که مرده ام یا زنده پدال گاز را فشار می دهم20-40-80به سرعت به وسط خیابان می دود

اصلا او را نمی بینم و صدای ترکیدن سرش زیر لاستیک پیاده می شوم..داخل آن سالن هستم نعش کش سفید رنگی جلوی در آن ایستاده است به آرامی به

آن نزدیک می شوم در را باز می کنم در تابوت ها باز می شوند ..همچنان خیره به آن سه نفری که در آن تابوت ها آرامیده اند نگاه می کنم پسرم و همسرم و

خودم را می بینم.

/داستان کوتاه-تاریکی در زمان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

1386

شادگل

تشعشع نور خورشید خانه را نور افشانی می کند..پسر ابروهایش را درهم کرده بالای پشت بام نشسته است.

به روبرو زل زده است به جایی که تا چشم کار می کند یک شکل است.زن کلید کنار پنجره را می زند و کنار

پیک نیک می نشیند ..قاشقش را پر از زرده می کند و کنار دیس آنها را پخش می کند و سفیده ها را در سینی

می گذارد .مرد در زمین پشت خانه مشغول است خشخاش هایش را برانداز می کند.پسر خودش را به پایین

می رساند پشت در اتاق می ایستد و شادگل شادگل می کند.شادگل با صدایی ضعیف و لرزان می گوید چه شده

مگه سر آوردی بگو ببینم چه خبر..از اینکه هنوز نیامدن می گوید و با ترس و لرز از اتاق دور می شود.

مرد به خانه باز می گرددپشتی را تنظیم می کند و پاهایش را دراز ..زن با کلی حرف زدن بالاخره کلید

اتاق را می گیرد و شادگل را بیرون می آورد ..مشغول آماده کردن بساط نهار مرد خانه می شوند.ظرفی پر

از گوشت و زرده تخم مرغ ..گوشتهای بریانی شده ..کاسه ای دوغ با نعناع مرد لقمه می گیرد تکه ای نان پر

از گوشت تند تند می جود لقمه پشت لقمه به سرفه می افتد و کاسه ای دوغ که یک نفسه نصفش را می خورد.

دستی به سبیل پت و پهنش می کشد سر انگشتانش چرب می شود..زن سینی چای را جلوی مرد می گذارد

هنوز قند به دهان نگذاشته می گوید..اگر آمدند که هیچی ولی اگر زیر قرارشان بزنند دیگه مگه خواب شادگل

را برای پسرشان ببینند..باید بروند سراغ یکی دیگه شراکتم را با مراد صابر قطع می کنم.پسر با سوت زدن

آمدنشان را خبر می دهد و سر و صدایی که همیشه با دیدن کسی به راه می اندازد .تویوتای قرمز..مردی که

دستارش را با دست دور سرش مرتب می چرخاند تا نامیزان بودنش را برطرف کند و جوانکی قد بلند با سبیل

نازک و صورتی کشیده با دیدن صاحبخانه گرم احوالپرسی می شوند . همدیگر را در بقل می گیرند و با کلی

تعارفو احترام آنها را به داخل خانه راهنمایی می کند..زن از پشت در سرک می کشد و بعد از کمی وقت تلف

کردن سینی چای را برای میهمان ها می آورد..وسط اتاق می گذاردو می رود.مرد سینی را به جلوی میهمان ها

می گذارد تا در کنار چای از شیرینی هایی که شادگل درست کرده بخورند و منتظر تعریف کردنشان بشود.

شیرینی ها را می خورند یک استکان چای هم رویش و باد گلوی مراد صابر که با سرتکان دادن قصد دارد

به صاحبخانه بفهماند که از پذیرایی رازی هست.و بساط تریاک که به سرعت آن را آماده می کند و حرفهایی

که همگیش در مورد بار جدیدی  که قرار است بفرستند ردو بدل می شود..وکم کم صداهای ضعیفی که بلند

و بلندترمی شود سربار و سهم سود حرفشان شده است..سالار پسر مراد هم با دیدن اوضاع بوجد آمده از حالت

سر به زیری در می آید و به پدرش نگاه می کند.دو گوش تیز شده که پشت در آشپزخانه در حال گوش دادن به حرفهای

آنها هستند با دیدن درگیری بین آنها شروع به سر و صدا می کنند پسرک از ترس داخل کمد چوبی پنهان شده است.

کار از دعوا هم می گذرد تا جایی که پدر شادگل دست به اسلحه می شود.سکوت بر صدای قبلی پیشه می گیرد

و همه آرام می شوند فقط صدای تیک تاک ساعت است که به گوش می رسد.با حمله ور شدن مراد و سالار به پدر شادگل

صدای تیر اندازی بالا می گیرد چند پوکه فشنگ پشت سر هم  در هوا چرخ می خورند و به دنبال هم روی زمین آرام

می گیرند.تیک تاک ساعت دوباره به گوش می رسد..مراد درازکش وسط اتاق افتاده است و نگاهی که به آرامی به یک

سمت هدایت می شود و خیره ماندن به تابلویی که یک گوشه افتاده است. سالار زخمی روی زمین به خودش می پیچد

و صدای آخ گفتن هایش که کم کم بلندو بلندتر می شود و تیر خلاصی که صدایش را قطع می کند.زن شوکه شده و شادگل

که در اوج ناباوری به هر دوی آنها زل زده که چگونه سرنوشتشان را رقم زدند و یک نوع آرامش همراه با ترس که چهره اش را دگرگون کرده است.

مرد از داخل کمد یک بسته اسکناس در می آورد و در هوا آنها را پخش می کند یکی یکی پشت سرهم روی جنازه هایی که با چشمان باز به پول های

پخش شده نگاه سردی می کنند سرازیر می شود و کف زمین که قرمز و سبز می شود.

 

داستان کوتاه -شادگل-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

یک روز جمعه

ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش

کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم

را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن

بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام

میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.

همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس

عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت

می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید

قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم

چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس

می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام

دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.

کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم

مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند

که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی

آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم

اونم از چار دیواری سرد سرد.

میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل

نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه

از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.

چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار

صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.

می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.

و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی

هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق

علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل

سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر

و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..

نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.

پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست

فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی

خیلی هالیوودی.

به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت

پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.

صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی

که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.

صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی

کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ

گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی

نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی

که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام

اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ

مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین

گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده

و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از

مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر

و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.

برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های

بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون

چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.

 

داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389